دیگر نمی توانم بالهای پرنده ی دلم را بشکنم
تا مانع پروازش به سوی تو شوم .
دیگر نمی توانم غنچه ای را که با هزاران امید در باغ دلم روییده
زیر خاکستر نیمه افروخته ی جانم مدفون کنم .
دیگر نمیتوانم آرزوهایم را همراه با بادهای پاییزی به دست فراموشی بسپارم
دیرگاهیست نامت را ستاره باران نکرده ام ،
مهربان خدای من خالی از حس توام ، مرا چه شده ؟! ...
زنگارهای دنیا کنار بروید ! بگذارید لحظه ای « الهی العفو » م رنگ خلوص بگیرد .
خدایا ، مرا با خویش تنها مگذار ...
هنگامی که شب با لالایی جیرجیرکها چشمان سیاهش را بر هم می گذارد
و مهتاب هاله های نقره ایش را بر یاسها و شب بوها می پاشد ،
سجاده ی سبز نیاز را میگشایم
و شرمنده از بخشش و کرامتت ،
پیشانی بر خاک مقدست میگذارم
.
پیچکهای سبز امیدبر جسم و روحم می پیچد
و گلهای سپید دعا می شکفند .
خداوندا !
یاد تو بهاریست جاویدان
و من همچون شاپرکی که در انبوه شکوفه هایش حیران و سرگردانم !!!!!
تنهایی ،
بگو چگونه اسمت را بنویسم
وقتی اشک نمی گذارد ؟!
اسمت را به همراه ستاره می نویسم
چون مرا به یاد شبهای تار عشق می اندازد .
بگو چگونه درک کنم لحظات عاشقی را ؟!
بگو بعد از این چگونه تحمل کنم لحظات تنهایی را ؟!
با نوشتن تنهایی ام ، گریه ام می گیرد
با سکوت و تنهایی خسته میشوم
احساس را چگونه بنویسم
که دیگر دل خسته میشود ....