هنگامی که شب با لالایی جیرجیرکها چشمان سیاهش را بر هم می گذارد
و مهتاب هاله های نقره ایش را بر یاسها و شب بوها می پاشد ،
سجاده ی سبز نیاز را میگشایم
و شرمنده از بخشش و کرامتت ،
پیشانی بر خاک مقدست میگذارم
.
پیچکهای سبز امیدبر جسم و روحم می پیچد
و گلهای سپید دعا می شکفند .
خداوندا !
یاد تو بهاریست جاویدان
و من همچون شاپرکی که در انبوه شکوفه هایش حیران و سرگردانم !!!!!
سلام...خوبــــــــی...جالب می نویسی.......آرزوی موفقیت دارم واست.....شاد و خرم باشـــی ......
اگه خواستی سری هم به من بزن
***** خیالی نیست*****
سلام
وبلاگ جالبی دارین واست ارزوی موفقیت میکنم
به منم سر بزن غزل جان
سلام.
خوب نوشتی خوب ساده روون.خیلی خیلی ممنون.
همیشه از این کارا بکن.
باز هم سرمیزنم.
راستی بیشتر بنویس.
آدم می بری آون بالا بالاها . میخوام بیشتر اونجا باشم.
ممنون.
موفق باشی.
شریعتی وار فکر کن.
عاشق بمون.
سلام خوبی؟ خوش میگذره؟ دفتــــــــــــــر عشـــق به روز شد. منتظر قدم سبزت هستم... بهاری باشی و عاشق. یا حق